ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن: چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی. که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش سته گشت و نفرید بر خشم خویش. اسدی
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن: چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی. که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش سته گشت و نفرید بر خشم خویش. اسدی
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
بسته شدن: و عادت چنان بود که چون مردم برون آمدندی، در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت. (مجمل التواریخ)
بسته شدن: و عادت چنان بود که چون مردم برون آمدندی، در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت. (مجمل التواریخ)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
مردن چهارپای بخصوص مردن اسب و خر. (آنندراج) (غیاث) : ز نیروی هر دو در آن گیر و دار سقط گشت صد اسب در کارزار. فردوسی. چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر. فرخی. رجوع به سقط شود
مردن چهارپای بخصوص مردن اسب و خر. (آنندراج) (غیاث) : ز نیروی هر دو در آن گیر و دار سقط گشت صد اسب در کارزار. فردوسی. چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر. فرخی. رجوع به سقط شود
افسانه شدن. مشهور شدن: مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین. قریعالدهر. ز بیدادی سمر گشتست ضحاک که گویند او ببند است در دماوند. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111). از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر. مسعودسعد
افسانه شدن. مشهور شدن: مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین. قریعالدهر. ز بیدادی سمر گشتست ضحاک که گویند او ببند است در دماوند. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111). از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر. مسعودسعد
ناتوان شدن: چو سیمرغ از آن زخمها گشت سست بخون اسب و صندوق و گردون بشست. فردوسی. ، از کار افتادن. از حرکت بازماندن: وی چون آواز امیرشنید از هوش بشد و سست گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459)
ناتوان شدن: چو سیمرغ از آن زخمها گشت سست بخون اسب و صندوق و گردون بشست. فردوسی. ، از کار افتادن. از حرکت بازماندن: وی چون آواز امیرشنید از هوش بشد و سست گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459)
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن: دیده از دیدنش نگشتی سیر همچنان کز فرات مستسقی. سعدی. ، عاجز شدن: زین نمط بسیار برهان گفت شیر کز جواب آن جبریان گشتند سیر. مولوی. ، پر شدن: سیر گشتی سیر گوید نی هنوز اینت آتش اینت تابش اینت سوز. مولوی. ، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن: هم از جنگ جستن نگشتیم سیر بجایست شمشیر و چنگال شیر. فردوسی. دو شیر ژیان و دو پیل دلیر نگشتند از جنگ و پیکار سیر. فردوسی
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن: دیده از دیدنش نگشتی سیر همچنان کز فرات مستسقی. سعدی. ، عاجز شدن: زین نمط بسیار برهان گفت شیر کز جواب آن جبریان گشتند سیر. مولوی. ، پر شدن: سیر گشتی سیر گوید نی هنوز اینت آتش اینت تابش اینت سوز. مولوی. ، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن: هم از جنگ جستن نگشتیم سیر بجایست شمشیر و چنگال شیر. فردوسی. دو شیر ژیان و دو پیل دلیر نگشتند از جنگ و پیکار سیر. فردوسی
مست شدن. مست گردیدن. رجوع به مست و مست شدن و مست گردیدن شود: چو با رندان به مجلس می گرفتند ز مجلس مست چون گشتند رفتند. رودکی. وزان پس بگفتا که گوهرفروش کجا شد که ما مست گشتیم دوش. فردوسی. چو خوردند و گشتند از باده مست گشادند از باده بر ماه دست. فردوسی. همان تا بدارند باده به دست بدان تا بخسبند و گردند مست. فردوسی. به خمر دین چو تو خر مست گشته ای شاید که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم. ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 71). مست گشتی زین خطا دانی صوابی را همی وین نباشد جز خطا وز مست ناید جز خطا. ناصرخسرو. گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند. خاقانی. ، مغرور شدن: چو برگشت از او برمنش گشت و مست چنان دان که هرگز نیاید بدست. فردوسی. مست گشتند ای برادر خلق از ایشان دور شو پیش از این کاین بقعۀ پرنور پر ظلما شود. ناصرخسرو. باده پرخوردن و هشیار نشستن سهل است گر به دولت برسی مست نگردی مردی. (امثال و حکم دهخدا). - مست گشتن به خون، مست شدن به خون. در کشتارکننده پس از کشتاری میل به کشتارهای دیگر پیدا شدن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. - مست گشته، مست شده. مست. سکران: پاره کردستند جامۀ دین به تو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو
مست شدن. مست گردیدن. رجوع به مست و مست شدن و مست گردیدن شود: چو با رندان به مجلس می گرفتند ز مجلس مست چون گشتند رفتند. رودکی. وزان پس بگفتا که گوهرفروش کجا شد که ما مست گشتیم دوش. فردوسی. چو خوردند و گشتند از باده مست گشادند از باده بر ماه دست. فردوسی. همان تا بدارند باده به دست بدان تا بخسبند و گردند مست. فردوسی. به خمر دین چو تو خر مست گشته ای شاید که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم. ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 71). مست گشتی زین خطا دانی صوابی را همی وین نباشد جز خطا وز مست ناید جز خطا. ناصرخسرو. گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند. خاقانی. ، مغرور شدن: چو برگشت از او برمنش گشت و مست چنان دان که هرگز نیاید بدست. فردوسی. مست گشتند ای برادر خلق از ایشان دور شو پیش از این کاین بقعۀ پرنور پر ظلما شود. ناصرخسرو. باده پرخوردن و هشیار نشستن سهل است گر به دولت برسی مست نگردی مردی. (امثال و حکم دهخدا). - مست گشتن به خون، مست شدن به خون. در کشتارکننده پس از کشتاری میل به کشتارهای دیگر پیدا شدن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. - مست گشته، مست شده. مست. سکران: پاره کردستند جامۀ دین به تو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو
مرطوب و نمدار شدن: سراپرده و خیمه ها گشت تر ز سرما کسی را نبد پای و پر. فردوسی. چو ابر زلف تو پیرامن قمرمی گشت ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت. سعدی. خم می به ناشستن آسوده تر که هرچند تر گردد آلوده تر. امیرخسرو
مرطوب و نمدار شدن: سراپرده و خیمه ها گشت تر ز سرما کسی را نبد پای و پر. فردوسی. چو ابر زلف تو پیرامن قمرمی گشت ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت. سعدی. خم می به ناشستن آسوده تر که هرچند تر گردد آلوده تر. امیرخسرو
ستوه شدن. بستوه آمدن. به تنگ آمدن. زله شدن: غراب بین که نای زن شده ست و من سته شدم از استماع نای او. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 72). ز گرشاسب لرزد همه مرز و بوم سته شد ز گرزش همه هند و روم. اسدی. چنین تا کشنده سته شد ز رنج ببد کاخها تنگ از آکنده گنج. اسدی
ستوه شدن. بستوه آمدن. به تنگ آمدن. زله شدن: غراب بین که نای زن شده ست و من سته شدم از استماع نای او. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 72). ز گرشاسب لرزد همه مرز و بوم سته شد ز گرزش همه هند و روم. اسدی. چنین تا کشنده سته شد ز رنج ببد کاخها تنگ از آکنده گنج. اسدی
سنجیده گفتن: سخن پیش فرهنگیان سخته گوی بهر کس نوازنده و تازه روی. فردوسی. از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازوفروساز و پس سخته گوی. اسدی. سخن تا کی ز تاج و تخت گویی نگویی سخته اما سخت گویی. نظامی
سنجیده گفتن: سخن پیش فرهنگیان سخته گوی بهر کس نوازنده و تازه روی. فردوسی. از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازوفروساز و پس سخته گوی. اسدی. سخن تا کی ز تاج و تخت گویی نگویی سخته اما سخت گویی. نظامی
تهی گردیدن. خالی شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز تهی گشت از آن تخت گیتی فروز. فردوسی. کنون از مرگ صدرالدین تهی گشت نپندارم که پر گردد دگربار. خاقانی. جهان پیمانه را ماند بعینه که چون پر شد تهی گردد به هر بار. خاقانی. دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند تا بود پر دهند بوسه بر او چون تهی گشت خوار پندارند. علی شطرنجی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر که کارد گردد انبارش تهی لیکن اندر مزرعه باشد بهی. مولوی. بپایان رسد کیسۀ سیم و زر نگردد تهی کیسۀ پیشه ور. سعدی (بوستان). تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی. مغربی. - تهی گشتن از جان، مردن. کشته شدن: دریغا ندارد پدر آگهی که بیژن ز جان گشت خواهد تهی. فردوسی. ترا آرزو کرد شاهنشهی چنان دان که گردی تو از جان تهی. فردوسی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
تهی گردیدن. خالی شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز تهی گشت از آن تخت گیتی فروز. فردوسی. کنون از مرگ صدرالدین تهی گشت نپندارم که پر گردد دگربار. خاقانی. جهان پیمانه را ماند بعینه که چون پر شد تهی گردد به هر بار. خاقانی. دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند تا بود پر دهند بوسه بر او چون تهی گشت خوار پندارند. علی شطرنجی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر که کارد گردد انبارش تهی لیکن اندر مزرعه باشد بهی. مولوی. بپایان رسد کیسۀ سیم و زر نگردد تهی کیسۀ پیشه ور. سعدی (بوستان). تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی. مغربی. - تهی گشتن از جان، مردن. کشته شدن: دریغا ندارد پدر آگهی که بیژن ز جان گشت خواهد تهی. فردوسی. ترا آرزو کرد شاهنشهی چنان دان که گردی تو از جان تهی. فردوسی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
مجروح گشتن، جراحت برداشتن. مجروح شدن. خسته شدن: بمادر خبر شد که سهراب گرد به تیغ پدر خسته گشت و بمرد. فردوسی. ، وامانده شدن. مانده شدن. درمانده شدن. قدرت انجام کاری رااز دست دادن، آزرده دل شدن. رنجیدن. رنجیده خاطر شدن
مجروح گشتن، جراحت برداشتن. مجروح شدن. خسته شدن: بمادر خبر شد که سهراب گرد به تیغ پدر خسته گشت و بمرد. فردوسی. ، وامانده شدن. مانده شدن. درمانده شدن. قدرت انجام کاری رااز دست دادن، آزرده دل شدن. رنجیدن. رنجیده خاطر شدن
بجان آمدن. سخت درماندن. خسته شدن. ملول گشتن: در کارها بتا ستهیدن گرفته ای گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی. بوشعیب. ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه یکی ژرف دریا از آن روی کوه. فردوسی. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 52). وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت یک چند با ثنا بدر پادشا شدم. ناصرخسرو
بجان آمدن. سخت درماندن. خسته شدن. ملول گشتن: در کارها بتا ستهیدن گرفته ای گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی. بوشعیب. ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه یکی ژرف دریا از آن روی کوه. فردوسی. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 52). وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت یک چند با ثنا بدر پادشا شدم. ناصرخسرو
تباه گشتن. تبه گردیدن. هلاک گشتن. کشته شدن: سیامک بدست چنان زشت دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو. فردوسی (از اسدی). گر ایدونکه این شاه گردد تباه تبه گشتن ما سزد زین گناه. فردوسی. ، مجازاً فتنه شدن. شیفته گشتن. دل بر کسی بستن: عروس عزیز و سر انجمن تبه گشته بر بندۀ خویشتن. شمسی (یوسف و زلیخا). ، خراب و فاسد و ضایع گشتن: پراکنده شد لشکر شهریار سیه گشت روز و تبه گشت کار. فردوسی. رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست وز جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر. فرخی. شیفته شد عقل و تبه گشت رای آبله شد دست و زمن گشت پای. نظامی. معلم کتابی را دیدم... ترشروی تلخ گفتار... که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی... (گلستان). بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
تباه گشتن. تبه گردیدن. هلاک گشتن. کشته شدن: سیامک بدست چنان زشت دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو. فردوسی (از اسدی). گر ایدونکه این شاه گردد تباه تبه گشتن ما سزد زین گناه. فردوسی. ، مجازاً فتنه شدن. شیفته گشتن. دل بر کسی بستن: عروس عزیز و سر انجمن تبه گشته بر بندۀ خویشتن. شمسی (یوسف و زلیخا). ، خراب و فاسد و ضایع گشتن: پراکنده شد لشکر شهریار سیه گشت روز و تبه گشت کار. فردوسی. رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست وز جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر. فرخی. شیفته شد عقل و تبه گشت رای آبله شد دست و زمن گشت پای. نظامی. معلم کتابی را دیدم... ترشروی تلخ گفتار... که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی... (گلستان). بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
رستن. رهایی یافتن. خلاص شدن. نجات یافتن: سرانجام از جنگ ما رسته گشت هر آنکس که برگشت دل خسته گشت. فردوسی. علمست و عدل نیکی و رسته گشت آنکو بدین دو معنی گویا شد. ناصرخسرو. و رجوع به رستن و رسته و رسته گردیدن و رسته شدن و پاورقی آن شود
رستن. رهایی یافتن. خلاص شدن. نجات یافتن: سرانجام از جنگ ما رسته گشت هر آنکس که برگشت دل خسته گشت. فردوسی. علمست و عدل نیکی و رسته گشت آنکو بدین دو معنی گویا شد. ناصرخسرو. و رجوع به رستن و رسته و رسته گردیدن و رسته شدن و پاورقی آن شود
پاره شدن. قطع گردیدن: تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون همه گسسته و فرسوده گشت تارش و پود. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 32). و اگر این مصلحت بر این سیاقت رعایت نیافتی، نظام کارها گسسته گشتی. (کلیله و دمنه)
پاره شدن. قطع گردیدن: تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون همه گسسته و فرسوده گشت تارش و پود. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 32). و اگر این مصلحت بر این سیاقت رعایت نیافتی، نظام کارها گسسته گشتی. (کلیله و دمنه)
متصل شدن: تیر تو پیوسته گشته با کمان و زبیم او جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان، متواتر شدن پیاپی گشتن، واصل شدن رسیدن، یا پیوسته گشتن نامه (مکاتبت)، متواتر شدن نامه پیاپی رسیدن آن: پس از آن میان هر دو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت. و نامه پیوسته گشت میان لیث و موفق
متصل شدن: تیر تو پیوسته گشته با کمان و زبیم او جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان، متواتر شدن پیاپی گشتن، واصل شدن رسیدن، یا پیوسته گشتن نامه (مکاتبت)، متواتر شدن نامه پیاپی رسیدن آن: پس از آن میان هر دو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت. و نامه پیوسته گشت میان لیث و موفق