جدول جو
جدول جو

معنی سته گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

سته گشتن
(رَ / رِگَ دی دَ)
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن:
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و میگسار.
اسدی.
که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش
سته گشت و نفرید بر خشم خویش.
اسدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پست گشتن
تصویر پست گشتن
خوار و ذلیل شدن، با خاک یکسان شدن، منهدم گشتن، پست شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استوه گشتن
تصویر استوه گشتن
درمانده شدن، برای مثال ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد / ز انبوه او کوه استوه شد (فردوسی - لغت نامه - استوه)، استوه شدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن:
همان لحظه برجای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد.
نظامی.
چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد
هم بلرزید و فتاد و گشت سرد.
مولوی.
، از کاری واسوختن. از اثر افتادن:
بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندرگذشت.
فردوسی.
- هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن:
ز میلی که باشد زنان را به مرد
هوای دلش گشت یکباره سرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(جَ اُ دَ)
بسته شدن: و عادت چنان بود که چون مردم برون آمدندی، در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود:
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و تورات پیشم بخوانی.
منوچهری.
تا غره گشته ای به سخنهایی
کاینها خبر دهند همی ز آنها.
ناصرخسرو.
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گر نه دماغت پر از فساد بخارست.
ناصرخسرو.
پیریت چو شیر نر همی غرد
تو گشته ای به زور کودکی غره !
ناصرخسرو.
هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
لغت نامه دهخدا
(دِ / دَ گُ تَ)
فتنه شدن. مفتون شدن. فریفته شدن:
از گروهی که با رسول و کتاب
فتنه گشتند بر یکی فرناس.
ناصرخسرو.
رجوع به فتنه شود
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ دَ)
مردن چهارپای بخصوص مردن اسب و خر. (آنندراج) (غیاث) :
ز نیروی هر دو در آن گیر و دار
سقط گشت صد اسب در کارزار.
فردوسی.
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر.
فرخی.
رجوع به سقط شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
افسانه شدن. مشهور شدن:
مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان
از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین.
قریعالدهر.
ز بیدادی سمر گشتست ضحاک
که گویند او ببند است در دماوند.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111).
از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست
همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(طِنِ کَ دَ)
ناتوان شدن:
چو سیمرغ از آن زخمها گشت سست
بخون اسب و صندوق و گردون بشست.
فردوسی.
، از کار افتادن. از حرکت بازماندن: وی چون آواز امیرشنید از هوش بشد و سست گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نُ / نِ / نَدَ)
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن:
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.
سعدی.
، عاجز شدن:
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر.
مولوی.
، پر شدن:
سیر گشتی سیر گوید نی هنوز
اینت آتش اینت تابش اینت سوز.
مولوی.
، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن:
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر.
فردوسی.
دو شیر ژیان و دو پیل دلیر
نگشتند از جنگ و پیکار سیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ طُ کَ دَ)
جمع شدن. گرد آمدن. رجوع به رمه شدن شود:
که فردا ز مصر و حوالی همه
زن ومرد را گشت باید رمه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ کَ / کِ دَ)
مست شدن. مست گردیدن. رجوع به مست و مست شدن و مست گردیدن شود:
چو با رندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند.
رودکی.
وزان پس بگفتا که گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش.
فردوسی.
چو خوردند و گشتند از باده مست
گشادند از باده بر ماه دست.
فردوسی.
همان تا بدارند باده به دست
بدان تا بخسبند و گردند مست.
فردوسی.
به خمر دین چو تو خر مست گشته ای شاید
که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم.
ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 71).
مست گشتی زین خطا دانی صوابی را همی
وین نباشد جز خطا وز مست ناید جز خطا.
ناصرخسرو.
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند.
خاقانی.
، مغرور شدن:
چو برگشت از او برمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست.
فردوسی.
مست گشتند ای برادر خلق از ایشان دور شو
پیش از این کاین بقعۀ پرنور پر ظلما شود.
ناصرخسرو.
باده پرخوردن و هشیار نشستن سهل است
گر به دولت برسی مست نگردی مردی.
(امثال و حکم دهخدا).
- مست گشتن به خون، مست شدن به خون. در کشتارکننده پس از کشتاری میل به کشتارهای دیگر پیدا شدن:
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون.
فردوسی.
- مست گشته، مست شده. مست. سکران:
پاره کردستند جامۀ دین به تو بر لاجرم
این سگان مست گشته روز حرب کربلا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرطوب و نمدار شدن:
سراپرده و خیمه ها گشت تر
ز سرما کسی را نبد پای و پر.
فردوسی.
چو ابر زلف تو پیرامن قمرمی گشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت.
سعدی.
خم می به ناشستن آسوده تر
که هرچند تر گردد آلوده تر.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ دَ)
ستوه شدن. بستوه آمدن. به تنگ آمدن. زله شدن:
غراب بین که نای زن شده ست و من
سته شدم از استماع نای او.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 72).
ز گرشاسب لرزد همه مرز و بوم
سته شد ز گرزش همه هند و روم.
اسدی.
چنین تا کشنده سته شد ز رنج
ببد کاخها تنگ از آکنده گنج.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ وَ دَ)
دوار. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوران و گشتن سر
لغت نامه دهخدا
(جَ مَ دَ)
سنجیده گفتن:
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
بهر کس نوازنده و تازه روی.
فردوسی.
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازوفروساز و پس سخته گوی.
اسدی.
سخن تا کی ز تاج و تخت گویی
نگویی سخته اما سخت گویی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ دَ)
تهی گردیدن. خالی شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز
تهی گشت از آن تخت گیتی فروز.
فردوسی.
کنون از مرگ صدرالدین تهی گشت
نپندارم که پر گردد دگربار.
خاقانی.
جهان پیمانه را ماند بعینه
که چون پر شد تهی گردد به هر بار.
خاقانی.
دل منه بر زنان از آنکه زنان
مرد را کوزۀ فقع سازند
تا بود پر دهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار پندارند.
علی شطرنجی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هر که کارد گردد انبارش تهی
لیکن اندر مزرعه باشد بهی.
مولوی.
بپایان رسد کیسۀ سیم و زر
نگردد تهی کیسۀ پیشه ور.
سعدی (بوستان).
تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری
پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی.
مغربی.
- تهی گشتن از جان، مردن. کشته شدن:
دریغا ندارد پدر آگهی
که بیژن ز جان گشت خواهد تهی.
فردوسی.
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی.
فردوسی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گَدَ)
مجروح گشتن، جراحت برداشتن. مجروح شدن. خسته شدن:
بمادر خبر شد که سهراب گرد
به تیغ پدر خسته گشت و بمرد.
فردوسی.
، وامانده شدن. مانده شدن. درمانده شدن. قدرت انجام کاری رااز دست دادن، آزرده دل شدن. رنجیدن. رنجیده خاطر شدن
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ کَ رَ)
بجان آمدن. سخت درماندن. خسته شدن. ملول گشتن:
در کارها بتا ستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی.
بوشعیب.
ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه
یکی ژرف دریا از آن روی کوه.
فردوسی.
وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور
آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 52).
وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت
یک چند با ثنا بدر پادشا شدم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ دَ دَ)
آزرده شدن و تنگدل شدن. (آنندراج) :
بر دست خاکیان خفه گشت آن فرشتۀ خلق.
خاقانی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ تِ گُ تَ)
خفه شدن. خبه گردیدن. رجوع به خفه گردیدن و خفه شدن و خفه گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ اَ کَ دَ)
خفه شدن. انخناق. اختناق
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ نِ وِ تَ)
تمام شدن. بعد از آن دیگر چیزی نبودن. بپایان رسیدن:
یکی ختم نبوت گشته ذاتش
یکی ختم ممالک بر حیاتش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پست گردیدن، تنزل کردن:
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ عَ)
تباه گشتن. تبه گردیدن. هلاک گشتن. کشته شدن:
سیامک بدست چنان زشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.
فردوسی (از اسدی).
گر ایدونکه این شاه گردد تباه
تبه گشتن ما سزد زین گناه.
فردوسی.
، مجازاً فتنه شدن. شیفته گشتن. دل بر کسی بستن:
عروس عزیز و سر انجمن
تبه گشته بر بندۀ خویشتن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، خراب و فاسد و ضایع گشتن:
پراکنده شد لشکر شهریار
سیه گشت روز و تبه گشت کار.
فردوسی.
رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست
وز جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر.
فرخی.
شیفته شد عقل و تبه گشت رای
آبله شد دست و زمن گشت پای.
نظامی.
معلم کتابی را دیدم... ترشروی تلخ گفتار... که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی...
(گلستان).
بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ فَ اَ تَ)
رستن. رهایی یافتن. خلاص شدن. نجات یافتن:
سرانجام از جنگ ما رسته گشت
هر آنکس که برگشت دل خسته گشت.
فردوسی.
علمست و عدل نیکی و رسته گشت
آنکو بدین دو معنی گویا شد.
ناصرخسرو.
و رجوع به رستن و رسته و رسته گردیدن و رسته شدن و پاورقی آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پاره شدن. قطع گردیدن:
تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون
همه گسسته و فرسوده گشت تارش و پود.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 32).
و اگر این مصلحت بر این سیاقت رعایت نیافتی، نظام کارها گسسته گشتی. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
مزین شدن، بکاستن مقابل آراسته گشتن، مزین شدن، (مطلقا) زینت یافتن آراسته گشتن، زدوده شدن، (از غم) : ز خوبی آن کودک و خواسته دل او زغم گشته پیراسته. (شا لغ: پیراسته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتنه گشتن
تصویر فتنه گشتن
فتنه شدن بنگرید به فتنه شدن فتنه شدن فریفته گشتن عاشق شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سته شدن
تصویر سته شدن
به ستوه آمدن، به تنگ آمدن، زله شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پست گشتن
تصویر پست گشتن
پایین آمدن تنزل یافتن، خراب شدن، یکسان شدن با زمین هموار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیر گشتن
تصویر سیر گشتن
بی نیاز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
متصل شدن: تیر تو پیوسته گشته با کمان و زبیم او جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان، متواتر شدن پیاپی گشتن، واصل شدن رسیدن، یا پیوسته گشتن نامه (مکاتبت)، متواتر شدن نامه پیاپی رسیدن آن: پس از آن میان هر دو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت. و نامه پیوسته گشت میان لیث و موفق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتنه گشتن
تصویر فتنه گشتن
((~. گَ تَ))
شیفته شدن، آشوب برپا شدن، فتنه شدن
فرهنگ فارسی معین